دلارام دلارام ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
دلسا دلسا ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

دلارام و دلسای عزیزمون

پایان درس مامان و بابا

سلام عزيزانم،جونم بگه برای دخترای گلم که درس منو باباجون تموم شده و خیلی خوشحالم که وقت بیشتری برای با هم بودن داریم  هر چند اون موقع هم که دانشگاه میرفتم براتون از هیچ لحاظ کم نزاشتم و بابت این موضوع خیلی خدارو شاکرم،  خاله فاطمه سه هفته پیشمون بود و امروز بعد از ظهر برگشت دزفول،بعد از رفتنش شماها گریه کردید، دلسا رو که خابوندم و کلی هم با دلارام صحبت کردم تا قانع شد.  هفته آینده هم انشاءالله با مامان بزرگ و مامان جون میریم مشهد. بعد هم که همگی میریم دزفول تا تعطیلات نوروزی رو کنار خانواده و اقوام باشیم، انشاءالله سال خوبی برای همه باشه و حسابی خوش بگذره  ...
14 اسفند 1395

غروب جمعه رمضان

یک بعد از ظهر زیبای ماه مبارک رمضان  سلام عزیزای دلم،امروز بابا جلسه قرآن مردانه رو دعوت کرده خونمون تا توی این ماه مبارک از برکات خوندن قرآن تو خونه بی نصیب نباشیم.دلارام که برای خودش رفته تو کوچه و بازی میکنه و منو دلسا هم تو اتاق زندانی شدیم منم گفتم از این فرصت استفاده کنم و یه سری به خاطراتمون بزنم . صدای قرآن خوندن عمومنصور میاد، فکر نمی کردم اینقدر خوب بخونه، صدای قرآن خوندنش خیلی دلنشینه.  دلسا جونم خدا رو شکر خوابید، منم افطارم آماده است، خورش بامیه و بادمجون درست کردم، البته تا اذان مغرب یک ساعت و چهل و پنج دقیقه مونده.  راستی یه سفر نه روزه قبل از ماه رمضان به دزفول داشتیم که خیلی خوش گذشت. تولد هفت سالگی دلار...
28 خرداد 1395

سفر به اصفهان و ابیانه

سلام به دخترای قشنگم  امشب اومدم فقط از نازنین های خودم بگم، بگم که چقدر عاشقتونم و به خاطر داشتنتون خداوند رو شاکرم.  بابا جون شبکاره و هردوتون پیشم خوابیدین، مثل دوتا فرشته. برای دلارام جونم قصه خوندم و زود خوابید ولی دلسا همش بیدار میشه و شیر میخوره.قربونش برم که خیلی کارهاش بامزه است، جدیداً یاد گرفته میرقصه، خیلی تند تند چهار دست و پا میره ، البته البته از هشت ماهی چهار دست و پا میرفت ولی الان سرعتش زیاد شده. دستشو میگیره به مبل ها و راه میره. میره توی کابینت ها و با ظرف ها بازی میکنه، یا کشو لباس هاش اگه باز باشه سریع میره لباس هاشو میریزه بیرون.  چند روز خاله فاطمه اومد پیشمون، برای تعطیلات عید مبعث یه مسافرت کوت...
25 ارديبهشت 1395

تولد مامانی و سوراخ کردن گوش دلسا جون

سلام سلام  با یه خبر کوتاه دوباره اومدم، دو روز پیش یعنی هفدهم فروردین که روز تولدم بود، رفتیم اراک و گوشهای خوشکل و کوچولوی دلسا جونم رو سوراخ کردیم. خیلی غصه داشت فداش بشم حدود یک دقیقه ای گریه می کرد، ولی منو آجی دلارام آرومش کردیم.  بعد هم رفتیم بازار و وسایل مورد نیازمون رو خریدم و شام خوردیم و ساعتدوازده شب خسته و کوفته اومدیم خونه، ولی خاطره خوبی برامون شد. الهی قربون دخترای گلم بشم.  نمیتونم عکس گوش دلسا رو بزارم.  ...
20 فروردين 1395

نوروز سال هزار و سیصد و نود و پنج

باسلام فراوون به فرشته های خودم الان ساعت 2.16دقیقه بامداد شانزدهم فروردین سال نود و پنجه  بابا جون شبکاره و طبق معمول بی خوابم.  صدای نفسهاتون رو میشنوم. هردوتون کنارم سر تخت ما خابیدین. جونم براتون بگه که سه روزی میشه  تعطیلات نوروز تمام شده و ما هم از دزفول برگشتیم خونه خودمون. روزهای خیلی خوب و خوشی رو کنار خانواده داشتیم حیف که زود تمام شد.  از اولین ساعات سال نو بگم، نیم ساعت قبل از سال تحویل حرکت کردیم سمت دزفول، یعنی موقع سال تحویل تو جاده بودیم، اینم خودش خاطره ای شد برامون.  بابا رادیو رو روشن کرد و کنار جاده منتظر موندیم تا سال تحویل رو اعلام کردند، جالب بود، عید و به هم تبریک گفتیمو بابا به سه...
16 فروردين 1395

آخرین امتحانم

سلام به دخترای خوبم  امروز آخرین امتحانمو دادم، خیلی حال خوبی دارم.  دیگه فقط پایان نامه مونده که اونم انشاءالله هرچه زودتر تمام میکنم.  الان ساعت سه بامداده من همچنان بیدارم. دلسا جونم بیقراره، نفخ و شکم درد داره، و بابا هم که شبکاره و نیست که کمکم کنه.  دلارام خانوم هم سرما خورده و بچم خیلی اذیته. انشاءالله زودتر خوب بشی دخترم. راستی سه شنبه آینده میریم دزفول آخه عروسی هادی پسر دایی منه بعد از اونم مراسم جهیزیه بران خاله زهره است  انشاءالله که بریم و حسابی بهمون خوش بگذره  آخه این چند وقت خیلی کار داشتیم از وقتی که دلسا بدنیا اومده حسابی سرم شلوغ بوده، اول که آزمون بیمه داشتم و بعد هم ترم آخر و س...
30 دی 1394

تولد دلسای نازم

سلام به دخترای خوبم.  امروز بیست و هفتم آبان سال نود و چهاره  دلارام خوبم تو اتاقش خوابیده و دلسا کوچولو سه ماهه هم پیش من خوابیده.  آره عزیزان من دلسا جون هم به دنیا اومد و با داشتنش همگی خوش وشادیم. دلسا با وزن دو کیلو و هشتصد گرم و قد پنجاه سانت نوزدهم مرداد چشم مارو روشن کرد. روز اول تولدش هیچ وقت یادم نمی ره عزیز دلم خیلی خوشکل و ناز بود، نمیتونستم ازش چشم بردارم، دلارام وقتی برای اولین بار دیدش خیلی خوشحال بود و همش نگاش میکرد و میخندید. روزهای خوب زیادی داشتیم دلسا یه کوچولو زردی داشت چند باری بردیم دکتر که خدا رو شکر خفیف بود نیازی به بستری شدن نداشت. دلسا جون که بیست روزش شد رفتیم دزفول تا هم مامان جون رو ببینیم...
28 آبان 1394

سفر به قشم

دختر خوبم سلام  از این که دیر به دیر میام تا خاطراتمون رو ثبت کنم ناراحتم. ولی چاره‌ای نیست چون میدونی که درگیر امتحانات من و بابا بودیم. خودتم تا میبینی دارم با کامپیوتر یا گوشیم کار می کنم میای سراغم و یه درخواستی داری، مثلا همین الان دوتا مقوا آوردی که برات دایره ببرم که ساعت درست کنی. فدات شم منم که از خدامه کاردستی درست کنی.  خلاصه با خانواده آرمینا تصمیم گرفتیم که بریم قشم. چون امتحان آخر بابا دوم بهمن ماه بود اون ها هم منتظر ماندن تا سوم با هم حرکت کنیم.  سوم بهمن ساعت پنج صبح حرکت کردیم و یه صبحانه توی راهی خوردیم که وقتمون زیاد گرفته نشه. تو وآرمینا هم خیلی خوشحال بودین که با هم همسفر بودید. از توی ماشی...
23 بهمن 1393

جشن ورود به پیش دبستانی

سلام خانوم خوبم روز 1مهر سال 93 اولین روز رفتن پیش دبستانیت بود . روز قبلش رفتیم روپوش و مقنه و وسایل مورد نیازت شامل مداد رنگی خمیربازی مداد شمعی 4تا دفتر چه مختلف و... رو از اراک خریدیم . وقتی لباساتو پوشیدی وآماده رفتن شدی خیلی ناز وبانمک شدی .کلا حجاب خیلی بهت میاد .من و بابا در پوست خود نمیگنجیدیم .بابا خیلی با خوشحالی ازت عکس میگرفت . باورم نمیشه اینقدر زود بزرگ شدی .اون روز اولین گامهاتو بسوی علمو دانش برداشتی وامید وارم توی تمام مراحل تحصیلت همین طور با نشاط وسرحال باشی واینو بدون که من وبابا همیشه بهت افتخار میکنیم. اونجا یه جشن خوب براتون گرفتن .چندتا از بچه های همسایه ها .لیلا و ساجده وکامران وعلیرضا تو مهد با شما هستند ...
16 مهر 1393