تولد دلسای نازم

سلام به دخترای خوبم. 

امروز بیست و هفتم آبان سال نود و چهاره 

دلارام خوبم تو اتاقش خوابیده و دلسا کوچولو سه ماهه هم پیش من خوابیده. 

آره عزیزان من دلسا جون هم به دنیا اومد و با داشتنش همگی خوش وشادیم. دلسا با وزن دو کیلو و هشتصد گرم و قد پنجاه سانت نوزدهم مرداد چشم مارو روشن کرد. روز اول تولدش هیچ وقت یادم نمی ره عزیز دلم خیلی خوشکل و ناز بود، نمیتونستم ازش چشم بردارم، دلارام وقتی برای اولین بار دیدش خیلی خوشحال بود و همش نگاش میکرد و میخندید. روزهای خوب زیادی داشتیم دلسا یه کوچولو زردی داشت چند باری بردیم دکتر که خدا رو شکر خفیف بود نیازی به بستری شدن نداشت. دلسا جون که بیست روزش شد رفتیم دزفول تا هم مامان جون رو ببینیم که بره مکه ازش خداحافظی کنیم و هم عروسی احسان و سعید رو بریم 

وقتی رسیدیم دزفول آماده شدیم و رفتیم حنا بندون سعید که خوش گذشت و دلارام تا میتونست رقصید

خلاصه اینکه دلسا یکم زرد بود برای همین فرداش رفتیم دکتر که گفت زردیش خفیفیه ما هم خوشحال وخندون رفتیم شام گرفتیم و با خاله ها خوردیم. همون روز مامان جون عازم سفر مکه بود البته من خستگی و داشتن دو تا بچه کوچک رو بهانه کرده و بدرقه نرفتم 

جونم بگه برای دخترای گلم که روز هایی که دزفول بودیم خیلی خوب بود هم فا میل رو میدیدم و هم کلی عروسی رفتیم و کلی رقصیدیم بعد هم جشن بیرق زنان مامان جون بود اون شب هم شبی به یاد ماندنی بود. 

فردا اون روز حرکت کردیم و اومدیم خونه خودمون چون روز بعد دلارام خانم. باید میرفت مدرسه. 

عزیزم کلاس اولت مبارک باشه. 

الان سه ماه از آغاز مهر گذشته و دختر نازم خیلی چیزها یاد گرفته. خط خیلی خوبی داره ماشاءالله.