دلارام دلارام ، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
دلسا دلسا ، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دلارام و دلسای عزیزمون

5سالگی وافتادن اولین دندون شیری

سلام خانومم میخواستم به ترتیب روزهای زندگی وبلاگتو کامل کنم دیدم سخته وروز ها میگذره وخاطرات رو هم تلمبار میشه وچیزی نمینویسم .البته الان تقریبا یک ماهه که درسم تموم شده یکم وقت ازاد دارم .   پس بهتره از پنج سالگیت شروع کنم به نوشتن بعد 3و4سالگیتو تو یه پست جداگونه میارم . از روز تولد5سالگیت بگم که اوج امتحانات من و بابا بود وشرمنده شدم چون برات جشن نگرفتیم .البته برات یه پیراهن قشنگ ویه پلاک قلب گرفتیم . چیزی که خیلی برای هممون غیر منتظره بود افتادن اولین دندون شیریت بعد از 5روز از تولدت بود. یه روز که بادوستامون رفتیم بیرون که هم عصرونه بخوریم هم آویشن بچینیم .توبغل بابا گوجه سبز میخوردی که یه دفعه پریدی تو بغل منو تا ت...
25 مرداد 1393

دلااااااااارررررررااااااممممم

سلام به پرنسس زیبای خونه .نازنین مهربونی که حالا دو سالت تموم شده از پوشک گرفته شدی و 20دندونت رو در اوردی .این پست رو باخاطرات 2سالگی تاتولد 3سالگیت تکمیل می کنم. اینجا 2سال واماهت بود که از طرف کار بابا دعوتمون کردن تا از نیروگاه دیدن کنیم .تیر ماه بود وفضای سبزش خیلی قشنگ و با صفا بود .بابا ازت چند عکس گرفته با هم ببینیم. قربونش برم که از دوسالگی میاد با مامانش سر کار       ...
13 ارديبهشت 1393

نیمه دوم سال دوم

    سلام عشقم میخام نیمه دوم سال دوم رو بنویسم .از بعد از سفر شمال تا 14ماهگی چیز خاصی واسه ندارم جز اینکه راه نمی رفتی و ما حسابی نگران شده بودیم .البته با کمک ما یا مبل و وسائل دیگه میتونستی راه بری ولی مستقلا نه.تا این که یه روز دوستم (مامان بهار)پیشم بود وما تو آشپزخونه بودیم و شماتو هال که یه دفعه دیدم داری تاتی تاتی میای پیشمون .قربونت برم که خیلی خوشحال بودی و پز میدادی .منم تا تونستم برات جیغوکل کشیدم .دلارام ره رفته دیرام دارام در رفته فردای روزی که راه افتادی رفتیم بازار و برات یه سه چرخه قرمز و خوشکل خریدیم.جالب بود که خیلی خوب و حرفه ای باش بازی میکردی و صدای موتور در می اوردی با اینکه هیچوقت سوار موتور...
2 بهمن 1392

سفر شمال

گل نازم تو تیر89بود که با عمو محمد اینا رفتیم شمال (فومن لاهیجان ماسوله )که خیلی خوش گذشت با اینکه هوا خیلی گرم وشرجی بود .شماهم مثل همیشه خیلی خوب وآروم بودی فقط شبها تا دیر وقت بیدار بودی نمیذاشی بخوابم .توی اون چهار روز تا تونستی با نوشین ونیوشا بازی کردی ببخشید مامانی که این بلا رو سرت اوردیم اخه خیلی بامزه شده بودی و هیچ اعتراضی نمی کردی .همه رهگذرا نگاهت می کردن و به هم نشونت میدادن .یه آقای میانسالی هم بود که باهات بازی می کرد و اسمتم قناری گذاشته بود. این جا هم بین راه یه جای خوش آب وهوایی بود که موندیم ناهار خوردیم . شما هم تو آب حسابی یازی کردین.   ...
29 دی 1392

ساخت وبلاگ

ا مروزپنج شنبه 7 آذرماه سال 1392 من مامان زری تصمیم گرفتم واسه دخترگلم خانوم خانومای خودم اتفاقهایی روکه توی این 4 سال ونیم زندگی قشنگ دخترم افتاده روبراش بنویسم  همیشه دوست داشتم لحظه لحظه بزرگ شدنشو یه جایی ثبت کنم ودرآینده باخوندنش خاطراتمون رو مرور کنیم میدونی مامانی یکم دیر شده بعضی چیزارو فراموش کردم و دوربین در دسترس نداشتم تا عکسهای زیادی بگیرم وچیزی رو از قلم نندازم باید عکس ها تو یکی یکی بیارم و ویرایشش کنم که بعدها که بزرگ میشی واین مطالب رو میخونی ببینی که مامان وبابا با همه وجود وعشقشون در کنارت بودن .الان که دارم برات مینویسم شما مهد کودک هستی وماشاالله خیلی خانم دلبری شدی   نازنینم این اولین دقای...
7 دی 1392