دلارام دلارام ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
دلسا دلسا ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

دلارام و دلسای عزیزمون

5سالگی وافتادن اولین دندون شیری

1393/5/25 20:08
نویسنده : زری
190 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانومم

میخواستم به ترتیب روزهای زندگی وبلاگتو کامل کنم دیدم سخته وروز ها میگذره وخاطرات رو هم تلمبار میشه وچیزی نمینویسم .البته الان تقریبا یک ماهه که درسم تموم شده یکم وقت ازاد دارم .

 

پس بهتره از پنج سالگیت شروع کنم به نوشتن بعد 3و4سالگیتو تو یه پست جداگونه میارم .

از روز تولد5سالگیت بگم که اوج امتحانات من و بابا بود وشرمنده شدم چون برات جشن نگرفتیم .البته برات یه پیراهن قشنگ ویه پلاک قلب گرفتیم .

چیزی که خیلی برای هممون غیر منتظره بود افتادن اولین دندون شیریت بعد از 5روز از تولدت بود. یه روز که بادوستامون رفتیم بیرون که هم عصرونه بخوریم هم آویشن بچینیم .توبغل بابا گوجه سبز میخوردی که یه دفعه پریدی تو بغل منو تا تونستی های های گریه کردی .همه تعجب کردیم چون هیچ وقت اونجوری نبودی .ازت پرسیدم چی شده دخترم ؟آروم تو گوشم گفتی مامان دندونم افتاده .نگات کردم دیدم آره جای دندونت خالیه با اینکه خیلی شوکه شدم خوددمو کنترل کردم و گفتم مبارکت باشه این نشون میده داری بزرگ میشی .خاله ها و عمو ها هم بهت تبریک گفتن و شما کم کم آروم شدی و باهاش کنار اومدی .فرداش با هم رفتیم بیرون تا برات کادوی دندونی بخریم که خودت یه تیر و کمون انتخاب کردی.

بعدشم ماه رمضون شروع شد و مهمونی های افطاری که رفتیم و گرفتیم . وسطای ماه مبارک هم عمو محمد و خانوادش از آنتالیا برگشتنی یه روز پیشمون بودن که حسابی با نیوشا بازی کردی و بهت خوش گذشت .

شب 23ماه رمضان شب قدر گفتی میخام با بابا برم مسجد .چادرتو سرت کردی و رفتی .نیم ساعت به اذان صبح برگشتید .ازدم در هال گریه کردی و گفتی مامان خیلی خسته شدم و زودی تو بغلم خوابیدی.

برای تعطیلات عید فطر بعد از 4ماه ونیم رفتیم دزفول .یه هفته ای اونجا بودیم که واقعا خوش گذشت .راستی خاله فاطمه ومینا رو هم با خودمون بردیم .

چی بگم از زیبایی و با صفایی شهرمون .رودخونه پرآب وزلال دز وکت های خنک ودنج تفریحگاههای روناش و علی کله تا بستنی های معروف فلکه یعقوب لیس .باغ عمو مهدی و استخرش که عالی بود واقعا دل نمیکندیم که برگردیم.

برگشتنی مادر بزرگ وپدربزرگ رو باخودمون اوردیم .11روز پیشمون بودن خوش گذشت .یه روز رفتیم قم زیارت کردیم دو بار هم ناهار رو بردیم با عمه فرخنده بیرون .آستانه وباب المراد.

امروزهم عمو مهدی با خانوادش وداداش محمد مهمونمون بودن .تقریبا نیم ساعت پیش رفتند وماهم اومدیم دفتر

حالاهم داری بیرون دفتر با علی پسر مغازه بغلی بازی میکنی.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان مريم
23 شهریور 93 23:36
زهرا جون منتظر پستای بعدیت هستم.زود آمادش کن